سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ تبارک و تعالی ـ، خُنَک کردن جگر تفته را دوست دارد . هرکه جگری تفته را آب بنوشاند، چه [متعلّقبه] چارپایان باشد یا جز آن، خداوند، در آن روزی که سایه ایجز سایه او نیست، بر او سایه افکند . [.امام باقر علیه السلام]
آوای مرده
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
تنهاترین تنهای تو

امید _رسپینا :: شنبه 86/10/1 ساعت 9:4 عصر

هر شب وقتی تنها می شم حس می کنم پیش منی

دوباره گریه ام می گیره انگار تو آغوش منی

روم نمی شه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه

با این که نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه

بارون می باره و تو رو دوباره پیشم می بینم

اشک تو چشام حلقه می شه دوباره تنها می شینم

قول بده وقتی تنها می شم بازم بیای کنار من

شبهای جمعه که می یاد بیای سر مزار من

دوباره باز یاد چشات زمزمه نبودنم

ببین که عاقبت چی شد قصه با تو بودنم

خاک سر مزار من نشونی از نبودنت

دستای نامردم شهر چرا ازم ربودنت

بارون می باره و تو رو دوباره پیشم می بینم

اشک تو چشام حلقه می شه دوباره تنها می شینم

قول بده وقتی تنها می شم بازم بیای کنار من

شبهای جمعه که می یاد بیای سر مزار من

به زیر خاکم و هنوز نرفتی از خیال من

غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من

دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم

دوباره لحظه ها سپرد منو به باد رفتنم

                                    دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم

                                    رو سنگ قبرم بنویس تنها ترین تنها منم


نوشته های دیگران()

با تو من به خدا رسیدم...

امید _رسپینا :: پنج شنبه 86/9/1 ساعت 10:54 عصر

من خدای خویش را در تو یافتم و عبودیت بندگی او را در ناز چشمان تو ... من تو را پرستیدم چون او را پرستش می کردم و با تو جان گرفتم چون همه ی جانم از اوست ... من سرنوشتم را به چشمان خیال انگیز تو سپردم چون تمام سرنوشتم به قلم او نوشته شد ... با تو من هیچ کم ندارم چون با او نیازی به هیچ نیست ... با تو من به خدا رسیدم ...

تو چه کرده ای که عمریست در پی ات دویده ام من

                                  به خدا قسم که با تو به خدا رسیده ام من ...


نوشته های دیگران()

دارم از تو می نویسم ...

امید _رسپینا :: دوشنبه 86/8/28 ساعت 10:48 عصر

به نام پروردگار عشق

دارم از تو می نویسم ,

از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم

بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی

می دونم خوب می دونی تو تار و پود و ریشمی

تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من

چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن

تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم

ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم

نمیدونم چی بگم که باورت شه جونمی

توی این کابوس درد رویای مهربونمی

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه باز

عشق تو تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز

به جون خودت که بی تو از نفس سیر می شم

نمی دونم چی می شه بدجوری گوشه گیر می شم

ممنونم که بچه بازی هامو طاقت می کنی

هر چقدر بد می شم اما تو نجابت می کنی

هر کجای دنیا باشم با منی و در منی

نگران حال و روزم بیشتر از خود منی

می دونی با تو

پرم از شعر و ستاره

می دونی بی تو

لحظه حرمتی نداره

می دونی در تو

این خدا بوده که تونسته گل عشقو بکاره


نوشته های دیگران()

حالا مردم !!! نمیای بازم ؟؟؟

امید _رسپینا :: پنج شنبه 86/7/26 ساعت 9:29 عصر

                             *  به نام آنکه با او بودن هرگز تنها بودن نیست ... *

تو می آیی، یقین دارم که می آیی.زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند، تو می آیی یقین دارم که می آیی.پشیمان هم ... دو دستت ، التماس آمیز، می آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ .دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه ، به فریادی مرا با نام می خواند و می گویی که اینک من ،سرم بشکن دلم را زیر پا له کن ولی برگرد...

همه فریاد خشمت را به جرم بی وفایی ها ،دورنگی ها ، جدایی ها بروی صورتم بشکن،مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم!

ولی چشمان پرمهری ،دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند ؛لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند؛ دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گوئی ؛دو دست کوچکش ، با پنجه هائی گرم و لغزنده ،میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد پریشانش نمی سازد ، هزاران باره هستی را به پای تو نمی بازد . زن کوچک چه خاموش است!

تو می آیی ، زمانی که نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هراسان ،هرکجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید ،مبادا بر نگاه دیگری افتد.

دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،بشوقی دلکش و شیرین و تو هرچند بار دیگری در چشمهایت جستجو باشد ،سراب آرزو باشد و لبهایت ، لبان گرم و تبدارت ،کتاب روشنی از بهر عمری گفتگو باشد و عطر صد هزاران بوسه ی شیرین دوباره روی آن لغزد ،محالست اینکه بتوانی ، بر آن چشمان خوابیده ،دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی، نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی ، بلبهایم کلام شوق بنشانی.

محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ، قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی ، برنجانی ، محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی.

تو می آیی یقین دارم .ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاکست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد ، به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد ، جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سرد گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش ،نرم می لغزد جدا از دست های گرم و زیبا و نجیب تو ...

دگر آن دست ها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد ، پریشانش نمی سازد ، دلی آنجا نمی بازد.

تو می آیی یقین دارم تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس ... آن گرما بجانم در نمی گیرد ، به جسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد ، اگر صدها هزاران بوسه از پا تا سرم ریزی دگر مستی نمی بخشد.

یقین دارم که می آی. بیا ای آنکه نبض هستی ام در دست هایت بود ،دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود بیا ای آنکه رگ های تنم با خون گرم خود تماما معبری بودند تا نقش تو را همچون گل سرخی به گلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند .

یقین دارم که می آیی، بیا، تا آخرین دم هم قدم های تو بالای سرم باشد ،نگاه غرق در اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد ، دلت را جا گذاری شاید آنجا

تا که سنگ بسترم باشد!!!

*** با اجازش...

 


نوشته های دیگران()

ته خط !!!

امید _رسپینا :: سه شنبه 86/7/17 ساعت 8:46 عصر

            "  به نام آنکه حکم کرد تا پاییزم فرا رسد !  "

می دونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش

این همه خواستنت از دل بدون حتی نوازش

می دونم که خنده داری واسه تو گریه یه درده

می گذری از منو میری اما باز من برمی گردم

می دونم برات عجیبه که با اون همه غرورم

پیش همه ی بدیهات چه جوری بازم صبورم

می دونم واست سواله که چرا پیشت حقیرم

دور می شی منو نبینی باز سراغتو می گیرم

می دونی چرا همیشه من بدهکار تو میشم

وقتی نیستی هم یه جوری با خیالت راضی میشم

می دونی واسه چی از تو بد می بینم ومی خندم

تا نبینی گریه هامو هردو چشمامو می بندم

چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی تو رگهام

می میرم اگه نباشی بی تو من بدجوری تنهام

می دونم یه روز می فهمی روزی که دنیا رو گشتی

من چه جوری تو رو خواستم تو چه جور ازم گذشتی

*** برای تو که بغض ترکیده ی آسمون بودی اما واسه ی من هیچ وقت نباریدی...

 قرار بود واسه ی آخرین و یکصدمین نوشته ام خیلی چیزا بنویسم و خیلی حرفا بزنم ... اما حالا می خوام خیلی راحت و ساده براتون بنویسم که :

                 خداحافظ همین حالا... تموم شدم !


نوشته های دیگران()

آخرین یادداشت : مادرم ...

امید _رسپینا :: پنج شنبه 86/6/22 ساعت 3:6 عصر

              " به نام آنکه اگر حکم گند همه محکومیم "

 به نام بهترین گلچین کننده روزگار

به نام پرواز

و

به نام آغوش آسمان که باغبان دلش نگهدار گلهای همیشه بهاریست ...

رفتی حالا به کی بگم ٬ خیلی دلم تنگه برات ؟

می خوام یه بار ببینمت ٬ سر بذارم رو شونه هات

دوست داشتم با گلهای سرخ ٬ می اومدم به دیدنت

نه اینکه با رخت عزا ٬ چشم های سرخ ببینمت ...

دلم می گیرد ای مادر !

دلم می میرد ای مادر !

و من در غربتی مغموم

تمام یادهای کهنه را

در قلب خود

یک بار دیگر

زنده می بینم ...

و باز هم شهریوری دیگر ...

من از شهریور بیزارم !!!

یک روز ابر آلوده ی گنگ غم انگیز

او بی خبر از حال من خاموش می رفت

اما مرا در سینه فریادی نهان بود

از باد پاییز ٬ می پیچد در یادم

فریاد جدایی

وز برگریزش می دود در خاطر من ٬ پژمردن آن عشق دیرین خدایی

او رفت خاموش

من ماندم و اشک

من ماندم و فریاد جانکاه .

در واپسین دم می دود در یاد تلخم او را چه نامم ؟

او را چه گویم ؟

او نیمی از من بود و من نیمی از او

آن بخت خفته در خاک

امید من ٬ اقبال من ٬ تاج سرم بود

همزاد من ٬ نیروی من ٬ بال و پرم بود

او مادرم بود !

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی که به تلخی رگ جان می گسلد

روزی از راه رسید ٬ روز ویرانگر سخت ٬ روز طوفانی تلخ

که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت

کاخ امید فرو ریخت مرا

مادر از پا افتاد .

اشک نه ٬ هستی من گشت در جانم و از دیده به رخسار دوید

مادرم رفت و تاریکی شب ها را در آغوش گرفتم

در نگاهش خوانده بودم

مادر خسته تن خسته دلم زمن آهنگ جدایی دارد

حالت غم زده اش ٬ چشم ماتم زده اش با من گفت

که از این بند گران عزم رهایی دارد ...

لحظه ای می آید ٬ لحظه ای محنت خیز

که شبی دردآلود ٬ عاشق خسته دلی ناله غمناک کند

پیش چشمی که ازآن گریه غم می ریزد

یار دلخواهش را در دل خاک کند ...

یادم نمی رود لحظه ای که عزم آسمان کردی و آسمان بزرگ خدا را در آغوشت جا دادی ... من چه از دست دادم مادر ؟!! آغوشی که مرا به گرمی در خود جا می کرد آسمان را به حقارت می کشید ...

نه ! یادم نمی رود لحظه ای که روح و جانم را با تو به آسمان بخشیدم تا پس از آن دگر جانی نباشد ...

آخرین لحظه ای که دیدمت بدون خداحافظی ازت جدا شدم چون تو قول دادی که خیلی زود باز می بینمت ... حالا رفتی و من به این امید که خیلی زود ببینمت ماندم ... دلم نسوخت که چرا بی خداحافظی رفتی ... اما حالا بعد از 11 سال جواب این سوال رو چی بدم ؟!! پس کی می خواد زود بشه مامان ؟؟؟

آره شد 11 سال ! کاش به همین راحتی که نوشتم هم این 11 سال بدون تو می گذشت !

گل و پرپر می کنم سر مزارت ...

پاییز غریب و بی رحم ٬ اون همه برگ مگه کم بود

گل من رو چرا چیدی ؟ گل من دنیای من بود

گلمو ازم گرفتی ٬ تک وتنها زیر بارون

حالا که نیستی کنارم ٬ می ذارم سر به بیابون ...

              حال که نیستی کنارم می ذارم سر به بیابون ...

*** تقدیم به تموم زندگیم ٬ به همه عشق و وجودم ... " روحت شاد یادت گرامی "

**** دوست عزیزم مهتاب جان مصیبت وارده را به شما و خانواده ی گرامیتان تسلیت عرض می کنم و از بهترینم طلب آمرزش را برای آن مرحومه خواستارم ... روحش شاد

 ویادش گرامی .


نوشته های دیگران()

نه یادم هست ...

امید _رسپینا :: چهارشنبه 86/6/14 ساعت 10:38 عصر

" به نام آنکه اگرحکم کند همه محکومیم "

فصل های بی وفا

پر هیاهوتر از بهار

بی صداتر از تابستان

بی خیال تر از زمستان

آرام نشسته ایم

آرام !

بی هیچ صدایی

بی هیچ جهشی

در انتظار یک باد

در انتظار یک گام

تا مظلومانه

هم آغوش خاک شویم ...

                                                    دیگه دنیا واسه من تاریکه

                                                    زندگی کوچه راهی باریکه

                                                    این منم از همه جا وامانده

                                                    آخر قصه ی من نزدیکه

                                                    از همه ی مردم دنیا رانده

        رانده و خسته و تنهامانده

                    کوله بار بی نشونی های من

                    توی آخرین سفر جامانده ...

 

مرگ ما را دریاب که زندگی ما را کشت ...

 

*** نه ! یادم هست ...


نوشته های دیگران()

داستان لحظه ها...

امید _رسپینا :: سه شنبه 86/5/30 ساعت 10:16 عصر

                                     به نام آنکه اگر حکم کند همه محکومیم

انقدر رفته بودم تو فکر که نفهمیدم کی سوار تاکسی شدم و کی رسیدم ! داشتم به این فکر می کردم که بعد ازاین همه مدت چرا یهو همه چی خراب شد ؟ چرا اصلا اینجوری شد ؟!! از اولم همه چی تقصیر خودم بود ! نباید دیوونگی می کردم اما مگه می شد ! من به اینجور دیوونگی ها عادت داشتم اصلا این دیوونگی نبود که فقط به حرف دلم عمل کرده بودم اما این دفعه قضیه فرق می کرد . نباید رابطه و عشق و علاقه ای که با اون همه دردسر و سختی درست شده بود به همین راحتی خراب می شد . به حرفاش ٬ به گذشته ٬ به اون شبی که همه چی خراب شد فکر می کردم واسه همین نفهمیدم چه مدت تو تاکسی بودم ...

" مهدی من از اینجور دوستی ها بدم میاد . من نمیتونم بهت زنگ بزنم صحبت کنیم ٬ من نمیتونم باهات بیرون بیام "

" مهدی تو عوض شدی ! تو به جز من کسه دیگه ای رو دوست داری !"

وقتی این حرفاشو تو ذهنم زمزمه کردم ناخودآگاه خنده ی تلخی کردم و سرمو به حالت تاسف تکون دادم بدون اینکه متوجه بشم نفر کناریم داره منو نگاه می کنه . یه لحظه خجالت کشیدم . حتما با خودش فکر می کرد که من روانی ام که دارم با خودم می گم ومی خندم !

با خودم گفتم سارا باید بیشتر از این تو جامعه و اجتماع می گشت تا حرفهای منو بهتر می فهمید . کاش قبل ازآشنایی با من تو دانشگاه قبول شده بود . خیلی چیزارو باید می دید و تجربه می کرد . اون موقع به صداقت حرفها و خواسته های من پی برد .

سوار ماشین بعدی که شدم خیالم راحت شد که تا جلوی در خونه می تونم راحت غرق فکر بشم !!!

هنوز نمی خواست باور کنه که دوسش دارم ٬ به همه چیز شک داشت . اما واقعا این دفعه همه چی فرق می کرد . نمی دونم چرا این بار کم نیاوردم . حرفش برام خیلی سنگین بود . وقتی بهم گفت ٬ می خواستم زار زار گریه کنم ! دیگه تحمل نداشتم واسه کاری که نکردم بهم تهمت بزنه . می خواستم بالاخره تکلیف همه چی مشخص بشه . تا وقتی باور نداشت دوستش دارم و فقط اونه که تو زندگیم وجود داره ٬ منم نمی تونستم باور کنم دوستم داره . نمی تونستم ازش خواسته ای داشته باشم . باید باور می کرد تا بتونه به خاطر علاقش رو یه چیزایی پا بذاره همونطور که من این کارو کرده بودم . باید باور می کرد که بهش احتیاج دارم٬ به اینکه کنارم باشه . باور می کرد که رابطمون باید خیلی نزدیکتر باشه تا بتونیم واسه آینده مون تصمیم بگیریم . می دونستم اگه این دفعه هم از خواسته هام عقب بکشم دیگه واقعا به آینده این آشنایی نمی شد امیدوار بود .حتما دفعه های بعدی هم واسه همین جر و بخث ها پیش می اومد . به قول معروف مرگ یه بار ٬ شیونم یه بار دیگه . تو این چند روز هم دلم بدجوری واسش تنگ شده بود اما کاری بود که یه روز بالاخره اتفاق می افتاد .

وقتی رسیدم سرکوچه از ماشین پیاده شدم تا چند قدمی رو پیاده برم . دوست نداشتم خسته بشم اما با این نوع رفتار دیگه نمی شد خسته نشم . دوست داشتن جرمی نبود که بابتش مجازات بشم . اونم باید می خواست ٬ همونجور که واسه من تو این مدت خیلی چیزا تغییر کرده بود واسه اونم باید تغییر می کرد . نباید حرفهای اولیه رو دیگه پیش می کشیدیم . اگه اون رابطه به اصرار یکی شروع شده بود حالا بعد این مدت هردومون بودیم که ادامه می دادیم پس یعنی می خواستیم و همه چی نسبت به اول عوض شده بود . من که خواسته های زیاد و عجیب غریبی نداشتم ٬ باید درکم می کرد اما ... اگه بیشتر از این طول می کشید تا به خونه برسم سرم دیگه از درد منفجر می شد ! بالاخره رسیدم اما طبق روال چند روز قبل از سارا خبری نبود . یعنی همه چی رو فراموش کرده بود ؟ آهنگ رو پلی کردم و رو تخت دراز کشیدم :

آدما از آدما زود سیر می شن

آدما از عشق به هم دلگیر می شن

آدما آدمو تنها میذارن

آدما رو عشقشون پا میذارن ...

 

                                             تنها فصل سرزمین عشق ٬ پاییز است ...


نوشته های دیگران()

غزل بی پایان

امید _رسپینا :: پنج شنبه 86/5/18 ساعت 10:58 عصر

                            "  به نام آنکه اگر حکم کند همه محکومبم "

در آغاز یک غزل بی پایانم

در یک زمانه نابهنگام

در ابتدای هستی یک روح

مثال یک ترانه می مانم

تو در آینه مرا دیدی

ولی من اینجا غبار بارانم

تو آنجا نشسته ای و می نگری

ولی من اینجا درکشاکش یک نامم

در این کرانه در این زمانه درد

من یک حکایت بی سرانجامم

در آغاز یک غزل بی پایانم

در یک زمانه نابهنگام

 

*** دومین شعرازدستاوردهای چند ماه زندگی درغربت و تنهایی !!!


نوشته های دیگران()

جاده...

امید _رسپینا :: پنج شنبه 86/5/11 ساعت 11:52 عصر

                             به نام آنکه اگر حکم کند همه محکومیم

جاده بی انتهاست ٬ می دانم

مرگ هم سهم ماست ٬ می دانم

قسمت چشمهای بارانی

گریه ی بی صداست ٬ می دانم

مادرم با نگاه خود می گفت :

زندگی اشتباست ٬ می دانم

یک نفر بی بهانه می گرید

در دلش جای پاست ٬ می دانم

یک نفر بی گناه می میرد

آه ٬ او آشناست ٬ می دانم

همسفر فکر رفتن ٬اما دل

در غم جاده هاست ٬ می دانم

می سپارم تو را به آیینه

آینه بی ریاست ٬ می دانم

دردها بی سوال می آیند

" ما به جرم نکرده می سوزیم "

زندگی بی وفاست

                       می دانم !!!

 

*** یه تبریک :

قبولی بهترین و عزیزترین دوستم (که خودشم نمیدونه چقدر دوسش دارم) رودر کنکورسراسری به او و خانواده ی محترمش صمیمانه تبریک میگم و امیدوارم که همیشه و در تمام مراحل زندگیش شاد و موفق باشه...


نوشته های دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تعطیل !
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
آوای مرده
امید _رسپینا
** فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم ** چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست...ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست... ا.م.ی.د
Link to Us!

آوای مرده

Hit
مجوع بازدیدها: 154075 بازدید

امروز: 29 بازدید

دیروز: 2 بازدید

Archive


یادگاری های 84
مرداد نامه 85
شهریور نامه 85
مهر نامه 85
ابان نامه 85
اذر نامه 85
دی نامه 85
بهمن نامه 85
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
تابستان 1385

links
آوای بارون
خدا اینجاست
غریبه ی مهربون
دخترونه
مکتوب
ام بلاگ
تنهایی های من
دوست داشتنی
خلوت خیال
آوای آرزو
کیمیاگر عشق
تولدی دوباره
حصار عشق
بغض باران
در قلمرو دل
نازدختر
دنیاییان نامرد
برزخ تنهایی
خلوتگاه یک عاشق
شادی
جوون ایرونی

My music

Submit mail