سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مثل کسی که دانش می آموزد ولی آن را بازگو نمی کند، مثل کسی است که گنج می اندوزد ولی از آن خرج نمی کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
آوای مرده
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
با تو من به خدا رسیدم...

امید _رسپینا :: پنج شنبه 86/9/1 ساعت 10:54 عصر

من خدای خویش را در تو یافتم و عبودیت بندگی او را در ناز چشمان تو ... من تو را پرستیدم چون او را پرستش می کردم و با تو جان گرفتم چون همه ی جانم از اوست ... من سرنوشتم را به چشمان خیال انگیز تو سپردم چون تمام سرنوشتم به قلم او نوشته شد ... با تو من هیچ کم ندارم چون با او نیازی به هیچ نیست ... با تو من به خدا رسیدم ...

تو چه کرده ای که عمریست در پی ات دویده ام من

                                  به خدا قسم که با تو به خدا رسیده ام من ...


نوشته های دیگران()

دارم از تو می نویسم ...

امید _رسپینا :: دوشنبه 86/8/28 ساعت 10:48 عصر

به نام پروردگار عشق

دارم از تو می نویسم ,

از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم

بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی

می دونم خوب می دونی تو تار و پود و ریشمی

تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من

چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن

تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم

ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم

نمیدونم چی بگم که باورت شه جونمی

توی این کابوس درد رویای مهربونمی

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه باز

عشق تو تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز

به جون خودت که بی تو از نفس سیر می شم

نمی دونم چی می شه بدجوری گوشه گیر می شم

ممنونم که بچه بازی هامو طاقت می کنی

هر چقدر بد می شم اما تو نجابت می کنی

هر کجای دنیا باشم با منی و در منی

نگران حال و روزم بیشتر از خود منی

می دونی با تو

پرم از شعر و ستاره

می دونی بی تو

لحظه حرمتی نداره

می دونی در تو

این خدا بوده که تونسته گل عشقو بکاره


نوشته های دیگران()

حالا مردم !!! نمیای بازم ؟؟؟

امید _رسپینا :: پنج شنبه 86/7/26 ساعت 9:29 عصر

                             *  به نام آنکه با او بودن هرگز تنها بودن نیست ... *

تو می آیی، یقین دارم که می آیی.زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند، تو می آیی یقین دارم که می آیی.پشیمان هم ... دو دستت ، التماس آمیز، می آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ .دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه ، به فریادی مرا با نام می خواند و می گویی که اینک من ،سرم بشکن دلم را زیر پا له کن ولی برگرد...

همه فریاد خشمت را به جرم بی وفایی ها ،دورنگی ها ، جدایی ها بروی صورتم بشکن،مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم!

ولی چشمان پرمهری ،دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند ؛لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند؛ دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گوئی ؛دو دست کوچکش ، با پنجه هائی گرم و لغزنده ،میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد پریشانش نمی سازد ، هزاران باره هستی را به پای تو نمی بازد . زن کوچک چه خاموش است!

تو می آیی ، زمانی که نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هراسان ،هرکجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید ،مبادا بر نگاه دیگری افتد.

دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،بشوقی دلکش و شیرین و تو هرچند بار دیگری در چشمهایت جستجو باشد ،سراب آرزو باشد و لبهایت ، لبان گرم و تبدارت ،کتاب روشنی از بهر عمری گفتگو باشد و عطر صد هزاران بوسه ی شیرین دوباره روی آن لغزد ،محالست اینکه بتوانی ، بر آن چشمان خوابیده ،دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی، نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی ، بلبهایم کلام شوق بنشانی.

محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ، قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی ، برنجانی ، محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی.

تو می آیی یقین دارم .ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاکست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد ، به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد ، جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سرد گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش ،نرم می لغزد جدا از دست های گرم و زیبا و نجیب تو ...

دگر آن دست ها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد ، پریشانش نمی سازد ، دلی آنجا نمی بازد.

تو می آیی یقین دارم تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس ... آن گرما بجانم در نمی گیرد ، به جسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد ، اگر صدها هزاران بوسه از پا تا سرم ریزی دگر مستی نمی بخشد.

یقین دارم که می آی. بیا ای آنکه نبض هستی ام در دست هایت بود ،دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود بیا ای آنکه رگ های تنم با خون گرم خود تماما معبری بودند تا نقش تو را همچون گل سرخی به گلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند .

یقین دارم که می آیی، بیا، تا آخرین دم هم قدم های تو بالای سرم باشد ،نگاه غرق در اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد ، دلت را جا گذاری شاید آنجا

تا که سنگ بسترم باشد!!!

*** با اجازش...

 


نوشته های دیگران()

ته خط !!!

امید _رسپینا :: سه شنبه 86/7/17 ساعت 8:46 عصر

            "  به نام آنکه حکم کرد تا پاییزم فرا رسد !  "

می دونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش

این همه خواستنت از دل بدون حتی نوازش

می دونم که خنده داری واسه تو گریه یه درده

می گذری از منو میری اما باز من برمی گردم

می دونم برات عجیبه که با اون همه غرورم

پیش همه ی بدیهات چه جوری بازم صبورم

می دونم واست سواله که چرا پیشت حقیرم

دور می شی منو نبینی باز سراغتو می گیرم

می دونی چرا همیشه من بدهکار تو میشم

وقتی نیستی هم یه جوری با خیالت راضی میشم

می دونی واسه چی از تو بد می بینم ومی خندم

تا نبینی گریه هامو هردو چشمامو می بندم

چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی تو رگهام

می میرم اگه نباشی بی تو من بدجوری تنهام

می دونم یه روز می فهمی روزی که دنیا رو گشتی

من چه جوری تو رو خواستم تو چه جور ازم گذشتی

*** برای تو که بغض ترکیده ی آسمون بودی اما واسه ی من هیچ وقت نباریدی...

 قرار بود واسه ی آخرین و یکصدمین نوشته ام خیلی چیزا بنویسم و خیلی حرفا بزنم ... اما حالا می خوام خیلی راحت و ساده براتون بنویسم که :

                 خداحافظ همین حالا... تموم شدم !


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

تعطیل !
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
آوای مرده
امید _رسپینا
** فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم ** چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست...ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست... ا.م.ی.د
Link to Us!

آوای مرده

Hit
مجوع بازدیدها: 153977 بازدید

امروز: 2 بازدید

دیروز: 5 بازدید

Archive


یادگاری های 84
مرداد نامه 85
شهریور نامه 85
مهر نامه 85
ابان نامه 85
اذر نامه 85
دی نامه 85
بهمن نامه 85
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
تابستان 1385

links
آوای بارون
خدا اینجاست
غریبه ی مهربون
دخترونه
مکتوب
ام بلاگ
تنهایی های من
دوست داشتنی
خلوت خیال
آوای آرزو
کیمیاگر عشق
تولدی دوباره
حصار عشق
بغض باران
در قلمرو دل
نازدختر
دنیاییان نامرد
برزخ تنهایی
خلوتگاه یک عاشق
شادی
جوون ایرونی

My music

Submit mail