امید _رسپینا ::
پنج شنبه 86/12/23 ساعت 11:28 عصر
سلام بهونه ی نوشتنم !
می خوام با تو حرف بزنم ! حتی حالا که دیگه تو جمع زمینی ها نیستی و مثل یک فرشته رفتی ... چه دیر فهمیدم خبر رفتنت را ! چقدر دیر مهربون ... رفتی پیش امیر ؟؟؟ به آرزوت رسیدی ؟؟؟ انقدر راحت !
نمی دونم چه جوری جلوی این اشکامو بگیرم ! انقدر بی اختیار روان شدن که توان منع کردنشون رو ندارم ... چقدر از آدمیت پرت شده ام !!! هنوز باورم نمیشه که بعد از چند ماه این خبر رو بشنوم ... من کی بودم و تو کی بودی !
انقدر خالص عاشق بودی و نفس می کشیدی که خدا هم طاقت نیاورد بیشتر از این منتظرت بذاره ... تموم حرفات هنوز تو گوشم زمزمه میشه ... کاش فرصتها رو از دست نمی دادم ... فکر نمی کردم انقدر جدی باشه ! من بودن با تو رو انتخاب کرده بودم اما تو رفتن رو ... خوش بگذره مهربون ...
رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلتو بردی با خود یه جای دیگه
اون جا که خدا برات لالایی میگه
می دونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
...
زبونم بند اومده ... آخه چی می تونم بگم ؟ هنوزم باورم نمیشه ...
نوشته های دیگران()