امید _رسپینا :: جمعه 86/4/22 ساعت 10:35 عصر
*** دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش ! ( با اجازه ی حسین جان ! )
نوشته های دیگران()
تعطیل ![عناوین آرشیوشده]
یادگاری های 84مرداد نامه 85شهریور نامه 85مهر نامه 85ابان نامه 85اذر نامه 85دی نامه 85بهمن نامه 85تابستان 1387بهار 1387زمستان 1386پاییز 1386تابستان 1386بهار 1386زمستان 1385تابستان 1385