امید _رسپینا ::
یکشنبه 85/11/15 ساعت 12:24 صبح
①
وقتی بعد از اون همه مدت بالاخره تونسته بود با دخترک صمیمی بشه تصمیم گرفت حرف دلش رو بهش بزنه اما نمی دونست وقتی که با هزار امید و آرزو از علاقه ی زیادش نسبت به دخترک صحبت می کنه نهایتا جوابی می شنوه که کاخ آرزوهایی رو که لحظه به لحظه ساخته بود در یک لحظه مثل آوار رو قلبش خراب میشه ...
مدتی گذشته بود . هنوز روزنه های امید تو قلبش بسته نشده بودند . دلش خوش بود که شاید با گذشت زمان و اثبات بیشتر علاقش ٬ تصمیم دخترک عوض بشه ...
یه روز دخترک پیغام داد که می خواد خبری رو بهش بده ... کلی با خودش فکر کرد ٬ کلنجار رفت . هر لحظه یه حدسی می زد . رفتار دخترک تو این مدت هیچ تغییری نکرده بود . بدتر شده بود که بهتر نشده بود . خودش یه حدسهایی زده بود که ممکنه وقتی خبر رو می شنوه تموم امیدش تو دل بمیره.
اما باز هم ...
- تا چند وقت دیگه می خوام عروس بشم !
چند لحظه گذشت . مات و مبهوت به دخترک نگاه می کرد .
- خیلی خوشحال شدی نه ؟!!
تو چشمهای خیره شدش به نگاه دخترک ٬ حلقه ی اشک تصویر انداخت ...
با صدای شکستن قلبش دوباره به خودش اومد . شکست اما انقدر آروم و با حیا شکست که نتونست واسه این همه زشتی چیزی بگه ...
سرش رو انداخت پایین و فقط گفت : مبارکه !
- بی معرفت فقط همین ! باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم !!!
&&&
②
دلم از خیلی روزا با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست
شدم اون هرزه گیاهی که گلاش
پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریاد رسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست
بارون از ابرا سبک تر می پره
هر کسی سر به سوی خودش داره
مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم
دیگه هیچ کس دلمو نمی بره
دیگه دل با کسی نیست
دیگه ...
نوشته های دیگران()