امید _رسپینا ::
شنبه 85/10/9 ساعت 11:40 عصر
اینم دومین نوشته ی امروزم ... دلم واسه خدا تنگ شده ...
سر به محراب تو ساید شرمگین مردی گنه آلود
ای خدا بشنو نوای بنده ای آلوده دامان را
مهربانا !
خلوتم از گریه لبریزست
ای خدا !
تنها تو می بینی به جانم اشک پنهان را
پاک یزدانا با همه آلوده دامانی
روح من پاکست و ذوق بندگی دارم
گر زیانمندم به عمری از گنهکاری
در کفم سرمایه ی شرمندگی دارم
هر زمان از مرگ یادآرم
بند بند استخوانم میکشد فریاد از وحشت
از آنکه جز آلودگی ره توشه ای در عمق جانم نیست
وای اگر با این تهیدستی به درگاه تو روی آرم
وای !
روز و شب دست دعا بر آسمان دارم
تا بباری بر کویر جان من باران رحمت را
من تو را می خواهم از تو ای همه خوبی !
عشق خود را در دلم بیدار کن
نه شوق جنت را !
***
خدایا با این دل سیاه و روی سیاه چه کنم ؟
چه کنم که فقط تو را دارم و می دانم که امید تویی...
اگر چه غرق در دریای سیاهی و پلیدی و گناه هستم
اما باز تو را می خوانم . دست تمنا به سویت دراز کرده ام .
می دانم که با دریای محبتت فقط تو ناجی من هستی
پس دستم را بگیر و به سوی ساحل آرامشت رهنمون کن
اگر چه اطمینان داری باز هم طعمه ی این دریای ننگین می شوم...
اما تو را چه زیان ؟!! شاید این رو سیاه اسیر ساحل آرامشت شود !
او دلش را به عشق تو اسیر کرده
دلی که سرمایه اش جز شرمندگی نیست...
نوشته های دیگران()