امید _رسپینا ::
سه شنبه 85/8/9 ساعت 1:30 صبح
①
وقتی خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
وقتی خواستم بمیرم ، گفتند : بزرگترین گناه نا امیدی ست
وقتی براستی سخن گفتم ، گفتند : دروغ است
وقتی به ستایش روی آوردم ، گفتند : خرافات است
وقتی گریستم ، گفتند : کودکانه است
وقتی خندیدم ، گفتند : دیوانه است
حال دگر درمانده ام ...
وحال که دیگر سخن نمی گویم ، گویند عاشق است !!!
این است زندگی من ...
براستی چه دنیای دیوانه ایست !
②
ای دوچشمت آسمان آرزوهای محالم ...
③
روزم از شب رو سیاه تر
شبم از شهر بی صداتر
هر دری را که زدم من
روی من باز نشد آخر
سر رام یه گرگیه
که چشاش گرفته خون
از کسی نمی بینم
یه نگاه مهربون
دنیا رو تار می بینم
گل ها رو خار می بینم
دوستی و محبت رو
حلقه ی دار می بینم
مثل ابرای سیاه
پیچیده بغض تو گلوم
حالا دارم می بینم
دیو مرگو روبروم
④
باز یکی با غصه هاش داره آواز می خونه
وقتی غم تو دل باشه دیگه مردن آسونه ...
نوشته های دیگران()