امید _رسپینا ::
پنج شنبه 85/6/23 ساعت 11:56 عصر
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که زتلخی رگ جان می گسلد
روزی از راه می رسد ، روز ویرانگر سخت ، روز طوفانی تلخ
که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت
زورق کوچک بشکسته ی ما
در دل موج خروشنده ی دریا افتاد
کاخ امید فرو ریخت مرا
مادر از پا افتاد .
اشک نه هستی من
گشت در جانم و از دیده به رخسار دوید
مادرم رفت و به تاریکی شبها گفتم :
آفتابم زلب بام پرید .
در نگاهش خوانده بودم
مادر خسته تن خسته دلم
ز من آهنگ جدایی دارد
حالت غم زده اش ، چشم ماتم زده اش
با من گفت :
که از این بند گران عزم رهایی دارد .
***
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا باز می گردی ؟!
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد !!!
بی تو خسته ام مادر
خسته دلی که می گرید تا ابد
و اشک شاید مرهمی بر دلش باشد
و جز روح تو
این روح زبند آزاد
مرا دیگر پناهی نیست
دیگر تکیه گاهی نیست ...
باز هم آمد این روز ابر آلوده ی گنگ غم انگیز . ده سال گذشت اما هنوزآن روز از یادم نرفته که تو بی خبر از حال من خاموش میرفتی اما مرا در سینه فریادی نهان بود،
تو رفتی اما من ماندم و آه
من ماندم و فریاد جانکاه
آره مامان ده سال گذشت
اما من هنوز به امید وصال دوباره تو
هر روز دست دعا به آسمان می برم
اما تا کی ؟
انتظار خیلی سخته مامان ...
وباز هم ٢٤ شهریور ، من از این شهریور بیزارم ...
***
لطفا برای شادی روحش فاتحه ای بفرستید
با آرزوی آمرزش گناهان همه ، چه اونایی که در جمع ما نیستن و چه اونایی که هستن ...
نوشته های دیگران()