امید _رسپینا ::
چهارشنبه 85/6/22 ساعت 1:10 صبح
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت برون فکنده ز گلشن به جرم چهره ی زردم
***
گل سرخی به من داد گل زردی بهش دادم...!
برای یک لحظه ی ناتمام قلبم از تپش افتاد .
با تعجب پرسید : مگر از من متنفری ؟!
گفتم : نه ! باور کن نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی برای پیدا کردن گل زرد زحمتی به خود هموار کنی ...!
زار گریست !
***
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم ، به رویش نگاه کردم ؛
فریاد کشید که : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمیزنی ...؟
گفتم : نشنیدی؟! برو ...!
نوشته های دیگران()