امید _رسپینا ::
چهارشنبه 86/12/29 ساعت 11:41 عصر
به نام خدای لحظه ها
دنگ ...
دنگ ... دنگ ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ ...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
دنگ ...
فرصتی از دست رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وا رهاینده از اندیشه ی من رشته ی حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ... دنگ...
دنگ ...
*** لحظه ها زود گذشت ! امسال هم تمام شد ! فرصتی از دست رفت ... لحظه ی بندگی ... کاش توبه ای می کردیم تا بماند هر سال ... و نه لحظه !
شاد زیستن ...سالم بودن ... با صداقت و در نهایت با خدا بودن را برای همه آرزومندم ... و برای تو قصه گوی لحظه های زندگی بیش از بیش ... شادی تو سلامت من است ...
سال نو مبارک ... هر روزتان نوروز ... با خدا بودن هرگز تنها بودن نیست ...
نوشته های دیگران()