امید _رسپینا ::
پنج شنبه 86/12/2 ساعت 2:15 عصر
برای روز میلاد تن من
نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی
برایم جام سرمستی بنوشی
برای روز میلادم اگر تو
به فکر هدیه ای ارزنده هستی
مرا با خود ببر تا اوج خواستن
بگو با من که با من زنده هستی
که من بی تو نه آغازم نه پایان
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین
بشه بی تو غم فرسودن من
نمی خوام از گلای سرخ و آبی
برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزش های ایثار محبت
به پایم اشک خوشحالی بباری
بذار از داغی دستای تنهام
بگیره حرم گرما بستر من
بذار با تو بسوزه جسم خستم
ببینی آتش و خاکستر من
تو ای تنها نیاز زنده بودن
بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت
اگه خواستی بیایی دیدن من
نوشته های دیگران()