شگفتا ! وقتي که بود نمي ديدم، وقتي مي خواند نمي شنيدم ... وقتي ديدم که نبود ... وقتي شنيدم که نخواند...! چه غم انگيز است که وقتي چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد و مي خواند و مي نالد ، تشنه ي آتش باشي ، و نه آب ، و چشمه که خشکيد چشمه که از آن آتش که تو تشنه ي آن بودي بخار شد و به هوا رفت ، و آتش کوير را تافت و در خود گداخت و از زمين روئيد و از آسمان باريد ، تو تشنه ي آب گردي و نه تشنه ي آتش ، و بعد ، عمري گداختن از غم نبودن کسي که تا بود ، از غم نبودن تو مي گداخت.