امید _رسپینا ::
یکشنبه 85/8/21 ساعت 1:12 صبح
نیمه شب بود و تو در خاطر من
ره خواب بر چشم ترم می بستی
در خیا ل من و ا ندیشه ی من بودی تو
نه همین شب ، همه شبها، همه دم ها هستی
تو خود می دانی که چرا شب !
شب و روزم همه یکی ست
همه بی تابی و شب بیداری
گونه ترکردنها
همه شب حال من این است
نه این شب تنها
تو کدامین شب از این حال دلم با خبری ؟
لحظه ها، ثانیه ها، بی تو سرکردنها
تو چه دانی که چه سان می گذرد ؟
کاش می دانستی بی تو چه در دل دارم
کاش می دانستی بی تو چه در سر دارم
کاش می دانستی ...
لحظه ای یادم آید
آن دم که با ترنم نگاهت
چشم در چشم ترم اندوختی
اما نمی دانم چرا بعد از عاشق کردنم
دلت را به دل دیگری دوختی
نمی دانم با این همه بی وفایی
حرفهایم را به گویم جز تو ؟
همه لب تر کرده ز پیمانه شب
مست خوابند همه
این همه مست کجا هوش شنیدن دارند
به که گویم جز تو ؟
من در این خلوت تاریک در این بند اتاق
این همه دیوار کجا گوش شنیدن دارد ؟!
خسته ام ؛
اما خواب با چشم ترم هوای آشتی نداره !!!
* شعر از خودم (قابل توجه معترضین )
نوشته های دیگران()